در عرف، سخنگو و شاعر. (آنندراج) : بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر. عنصری. با علی یاران بودند بلی پیر ولیک بمیان دو سخن گستر فرقست کثیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 196). دل هر که را کو سخن گستر است سروشی سراینده یا دیگر است. نظامی. چون زمان عهد سنایی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد. خاقانی. ، به مجاز بمعنی پهنا دادن سخن که اطراف و محافل بسیار داشته باشد. (آنندراج) : مدعی گرچه سخنگوست سخن گستر نیست مهمل و معنی بسیار چه معنی دارد. محسن تأثیر (از آنندراج). ، هم سخن. هم گفتار: چو کوه البرز آن کوه کاندر آن سیمرغ گرفته مسکن و با زال شد سخن گستر. فرخی
در عرف، سخنگو و شاعر. (آنندراج) : بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر. عنصری. با علی یاران بودند بلی پیر ولیک بمیان دو سخن گستر فرقست کثیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 196). دل هر که را کو سخن گستر است سروشی سراینده یا دیگر است. نظامی. چون زمان عهد سنایی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد. خاقانی. ، به مجاز بمعنی پهنا دادن سخن که اطراف و محافل بسیار داشته باشد. (آنندراج) : مدعی گرچه سخنگوست سخن گستر نیست مهمل و معنی بسیار چه معنی دارد. محسن تأثیر (از آنندراج). ، هم سخن. هم گفتار: چو کوه البرز آن کوه کاندر آن سیمرغ گرفته مسکن و با زال شد سخن گستر. فرخی
سخی و جوانمرد. (آنندراج) : تا سخن پروربوی از صاحب رازی بهی چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری. سوزنی. تویی معاینه در مهتری و مثل تو نیست کریم طبع و رهی پرور و سخاگستر. سوزنی
سخی و جوانمرد. (آنندراج) : تا سخن پروربوی از صاحب رازی بهی چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری. سوزنی. تویی معاینه در مهتری و مثل تو نیست کریم طبع و رهی پرور و سخاگستر. سوزنی
مروج دین. مبلغ دین. دین پرور: ببرهان صورت چرا بگروی همی پند دین گستران نشنوی. فردوسی. بطریق دید رویش گفتش که در همه روم از جمع قیصران چو تو دین گستری ندارم. خاقانی
مروج دین. مبلغ دین. دین پرور: ببرهان صورت چرا بگروی همی پند دین گستران نشنوی. فردوسی. بطریق دید رویش گفتش که در همه روم از جمع قیصران چو تو دین گستری ندارم. خاقانی
سخنگو. ناطق. سخنور: تا از برای گفت شنود است خلق را گوش سخن نیوش و زبان سخن گزار. سوزنی. زرین سخن سوار صفت کرده عسجدی کلک هنروری را چون شد سخن گزار. سوزنی. حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمتست از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو. حافظ. ، مترجم: قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش برسولی سخن گزار. خاقانی
سخنگو. ناطق. سخنور: تا از برای گفت شنود است خلق را گوش سخن نیوش و زبان سخن گزار. سوزنی. زرین سخن سوار صفت کرده عسجدی کلک هنروری را چون شد سخن گزار. سوزنی. حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمتست از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو. حافظ. ، مترجم: قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش برسولی سخن گزار. خاقانی
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه: من سخن گویم تو کانایی کنی هرزمانی دست بر دستت زنی. رودکی. سخن گفتن کج ز بیچارگی است به بیچارگان بر بباید گریست. فردوسی. خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد در دانش ایزدی بازکرد. نظامی. چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید. سعدی. بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست. سعدی
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه: من سخن گویم تو کانایی کنی هرزمانی دست بر دستت زنی. رودکی. سخن گفتن کج ز بیچارگی است به بیچارگان بر بباید گریست. فردوسی. خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد در دانش ایزدی بازکرد. نظامی. چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید. سعدی. بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست. سعدی
بیان کردن بشرح و بسط. (آنندراج) : خشم گیری جنگ جویی چون بمانی ازجواب خشم یکسو نه سخن گسترکه شهر آوار نیست. ناصرخسرو. به اندازه باید سخن گسترید گزاف سخن را نباید شنید. نظامی (از آنندراج)
بیان کردن بشرح و بسط. (آنندراج) : خشم گیری جنگ جویی چون بمانی ازجواب خشم یکسو نه سخن گسترکه شهر آوار نیست. ناصرخسرو. به اندازه باید سخن گسترید گزاف سخن را نباید شنید. نظامی (از آنندراج)